حرفهای مانده در دل

خواستگاه من

حرفهای مانده در دل

خواستگاه من

مرا ببوس


در میان طوفان هم پیمان با قایقرانها 

گذشته از جان ، باید بگذشت از طوفانها

که نیمه شبها دارم بایاران پیمانها 

که بر فروزم آ تشها در کوهستانها

 

هوس یک کافه با صدای گلنراقی  کردم 


 که میروم به سوی سرنوشت ، بهار ما گذشته 

گذشته ها گذشته 


خانم بزرگ حالا تو کجایی

میگن هر قطره ای که از چشم روگونه ها جاری میشه ، چشم هارو میشوره و جلا میده بعد دید ادم باز میشه به همه اون چیزی که نمیدیده و حالا میبینه اینهم خودش حکایتیه ، خدا بیامورز خانم بزرگ مادر نبود که مادری کنه اما کم نگذاشت تا بود از برکت نماز و الله و اکبرش دل منم شاد بود مینشست همونطور نشسته نماز میخوند و صلوات اخر نماز رو که میفرستاد نگاه به چپ و راستش میکرد و با لبای غنچه فوت میکرد بعد خم میشد مهر رو از چادرنمازش برمیداشت میبوسید و به پیشونیش فشار میداد من مینشستم نمازش رو نگاه میکردم و میخندیدم به روم نگاه میکرد و میگفت تو خونه ای که یک زن نماز نخونه نور نیست یادش بخیر تا بود برکت دعا ها و چهار قل اش اگر چه یک فوت خالی بود اما قوت قلبی بود ، از پیری پا نداشت راه بره همینطور از دم پنجره چشم میدوخت به محوطه اپارتمانی که توش بدیم و مردم رو نگاه میکرد ، سر ظهری یک مشت برنج از غذا که زیاد میومد رو میریخت پشت پنجره گنجیشکا و کفترا انگار باهاش وعده داشتن میومدن مینشستن بر دستش اگه یکی دوتا دونه برنج هم رو دستش چسبیده بود نوک میزدن ، دوست داشتنی بود و با صفا خدابیامرزتش سایش که از سرم رفت هرچقدر هم برنج ریختم پشت پنجره هیچ گنجشک و کفتری نیامد خودم برنج های کهنه رو از دم پنجره میریختم پایین تو باغچه ای که تو محوطه بود تختش که کنار دیوار و نزدیک پنجره بود سر ظهر نور گیر میشد انگار جاشو خورشید نوازش میکرد خاکی که رو تخت گرفته بود تو نور بلند میشد و میرفت تا سایه دیوار زیر ساعت گم میشد گاهی میشستم رو تختش چادر نمازشو دست میکشیدم شعری که همیشه برام میخوند رو زمزمه میکردم : من میخواستم شب بشه مهتاب بشه من میخواستم چشم تو بی خواب بشه خورشید بیاد افتاب بشه اون دل چون سنگت اما قطره قطره اب بشه امروز که به خاطراتش فکر میکنم  دلم قطره قطره اشک رو روی گونه هام میریزه ، کاش بودی مادر بزرگ 

تصورات

قشنگترین خاطرات من

زشت ترین تصورات شما بودن

وقتی من فکر میکردم

تصورات شما مثل تصورات من است

و 

چه بد اگر نه شما لذت بردین

و نه من با تصوراتم خوش زیستم 

خوشبختی چیست

برای مایی که زندگی نکردیم 

خوشبختی چه معنا دارد

گاهی قاصدکهای ازاد و سرخوش

اسیر قطره اب میشوند

سنگین جان میسپارند

کنار پنجره

میشینم کنار پنجره ای سرد ، یک چایی دارم و یک سیگار روشن میکنم ، از کوچه صدای بیشرمی قدمهای ادمها میاد و تو اتاق گوگوش زمان زیباییش شعر قنبری رو روان و ارام میخونه و من با اون همراه میشم 

دست سردت میگه اون روزا گذشته 

...

...

..

صدای گرفته ته چاهی از هنجره ام میریزه بیرون

..

دلم اندازه این روزا گرفته

عشق تو خنده از این لبها گرفته

..

کمی چایی میخورم سینه رو صاف میکنم 

.. 

نه فایده نداره سیگار اثر بیست ساله خودشو گذاشته یا من پیر شدم نمیدونم 

به هرحال همراهی نمیکنم میگذارم خود ظبط تا تهش بخونه 

..

بین ما هرچی بوده تموم شده ، عشق این دوره چه بی دووم شده

..

کاش کاست بود نوارش جمع میشد ، یکی از پایین پنجره داد میزنه تو گوشیش افکارمو بهم میریزه ، میبندمش 

دلم برای روزهای ابری تر لک زده ، با شاخه های یخ زده بی برگ 

قدمهای اهسته و بخاری که از زیر شال گردن عینکمو مات میکنه

صبح زود کوچه بی عابر و صدای کلاغ و تویی که هیچ وقت از ته کوچه نیامدی و منی که هیچوقت سوپرایز دستهایت نشدم