حرفهای مانده در دل

خواستگاه من

حرفهای مانده در دل

خواستگاه من

خانم بزرگ حالا تو کجایی

میگن هر قطره ای که از چشم روگونه ها جاری میشه ، چشم هارو میشوره و جلا میده بعد دید ادم باز میشه به همه اون چیزی که نمیدیده و حالا میبینه اینهم خودش حکایتیه ، خدا بیامورز خانم بزرگ مادر نبود که مادری کنه اما کم نگذاشت تا بود از برکت نماز و الله و اکبرش دل منم شاد بود مینشست همونطور نشسته نماز میخوند و صلوات اخر نماز رو که میفرستاد نگاه به چپ و راستش میکرد و با لبای غنچه فوت میکرد بعد خم میشد مهر رو از چادرنمازش برمیداشت میبوسید و به پیشونیش فشار میداد من مینشستم نمازش رو نگاه میکردم و میخندیدم به روم نگاه میکرد و میگفت تو خونه ای که یک زن نماز نخونه نور نیست یادش بخیر تا بود برکت دعا ها و چهار قل اش اگر چه یک فوت خالی بود اما قوت قلبی بود ، از پیری پا نداشت راه بره همینطور از دم پنجره چشم میدوخت به محوطه اپارتمانی که توش بدیم و مردم رو نگاه میکرد ، سر ظهری یک مشت برنج از غذا که زیاد میومد رو میریخت پشت پنجره گنجیشکا و کفترا انگار باهاش وعده داشتن میومدن مینشستن بر دستش اگه یکی دوتا دونه برنج هم رو دستش چسبیده بود نوک میزدن ، دوست داشتنی بود و با صفا خدابیامرزتش سایش که از سرم رفت هرچقدر هم برنج ریختم پشت پنجره هیچ گنجشک و کفتری نیامد خودم برنج های کهنه رو از دم پنجره میریختم پایین تو باغچه ای که تو محوطه بود تختش که کنار دیوار و نزدیک پنجره بود سر ظهر نور گیر میشد انگار جاشو خورشید نوازش میکرد خاکی که رو تخت گرفته بود تو نور بلند میشد و میرفت تا سایه دیوار زیر ساعت گم میشد گاهی میشستم رو تختش چادر نمازشو دست میکشیدم شعری که همیشه برام میخوند رو زمزمه میکردم : من میخواستم شب بشه مهتاب بشه من میخواستم چشم تو بی خواب بشه خورشید بیاد افتاب بشه اون دل چون سنگت اما قطره قطره اب بشه امروز که به خاطراتش فکر میکنم  دلم قطره قطره اشک رو روی گونه هام میریزه ، کاش بودی مادر بزرگ 

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد